خلاصه ماشینی:
"چشمهایش را تنگ کرد:روی کمرکش تپهها هم خبری نبود.
گوشهایش را به دنبال امتداد صدا تیز کرد: صدای تپیدن قلب از جسد مرد میآمد.
آهسته سرش را بلند کرد و خودش را به طرف سینه دکتر کشاند.
قلب از بدن جدا بود!قلب را، بیهیچ مانعی در دست گرفت و بلند کرد.
روی تابلو نوشته شده بود:«سردار رشید اسلام، سرلشکر جاوید الاثر،حاج احمد متوسلیان.
بعد خیز برداشت و به یک ضب،دست مرد را پیچاند و اسلحه را از پشت او بیرون کشید و به دست گرفت.
اسلحه هنوز دست متوسلیان بود.
متوسلیان هنوز نگهبان را نشانه رفته بود.
» صدا باز فریاد زد:«نفهم!دزد و با رگبار میزنن؟شب عاشورایی،چه غلطی کردی؟ ببین زندهس یا نه؟» نگهبان دوید و به جلو متوسلیان رفت و به بدن هنوز ایستادهاش نگاه کرد.
خون سرخی که از بدن متوسلیان جاری بود و بر زمین میریخت،نور چراغ تفنگ را میبلعید و فرو میداد."