خلاصه ماشینی:
"زیر لب زمزمه کرد و گفت:«واسه چی برای وراث حرص بخورم به مولا؟!» شمارهء دو،از نسل النگوهای توپر را،تمام کرده بود با خودش کلنجار رفت که آیا به کارگاه نخجیری زنگ بزند تا برایش جنتس بیاورد یا نه؟اصلا دیگر با او کار نکند.
در منجلاب پول اما چه باید میکرد جاهد؟ برادرش در روز بیست و هفتم از ماهی پر باران،شهید شده بود و پدرشان نیز،در روز بیست و هفتم از ماهی پر باران،رخت از عالم برکشیده در جایی دیگر ساکن گردیده بود؛و جاهد رستگاری را مگر چه میدانست،جز مردن قبل از مردن؟مردن از اشتهای سیری ناپذیر هوی.
زمان آیا چیزی بود که بتوان به درنوردیدن و طی طریق مکان،به حقیقت آن تقرب پیدا کرد؟به خودش نهیب زد جاهد و گفت:«چه خیالهای باطل و چه توهمهای محالی!» جاهد همان لحظه کفنپیچ شده دریافت که زمان،حقیقت عالم است؛و زمین در زمان،منهمک،دانست حالا،در کفن،دمی فرا رسیده است برای کمال توکل.
آیا مرگی قلابی و نمایشی،تا چه حد میتوانست،در روح و نفس او و مردمی تأثیر بگذارد که یا از مراسم با خبر میشدند یا میآمدند و از نزدیک، شاهد اجرای آن بودند؟آیا عقل آدمی،چنین مرتبهای از نیرنگ را، به سادگی باور میکرد؟هموار میکرد این مرتبه از ریا و تظاهر را؟ دوباره به خودش رجوع کرد جاهد.
زن جنوبی کمال که شاید تحمل زندگی پر تجمل جاهد را و شهر را،حتی برای چند روز نداشت؛و به زادگاهش رحلت کرد.
حال اگر وکالتش را برای چند روز به من داده،نه ادب این است که باب میل او خرج کنم؟» به خاطر آورد جاهد سال پیش را که جسد کفنپیچش تو مقبره خانوادگی بود."