خلاصه ماشینی:
راستى آنهايى كه زندگى را مىشناسند، چگونه آن همه خفتن را كه بيرونافتادگى از تاريخ نور بود، دشمن ندارند؟ ديروز، زندگى، قطار روزهاى مسخره و يكنواختى بود كه با زوزۀ مرگ به گورستان مىرفت و امروز تو حیات را طورى تفسیر كردهاى كه زندگى در رگهاي ما جارى شده و ما را به بريدن از زشتىها و پرواز به سوى خوبىها دعوت مىکند.
بهراستى اگر انقلاب اسلامى به وقوع نپيوسته بود چه كسى باور مىكرد ملائكهالله این گونه فعالانه در تدبير امور در صحنه حضور دارند؟ پيش از اين بيزار از آنچه بودیم و نااميد از آنچه بايد مىبودیم، مرگ را فرا مىخوانديم و نمىيافتيم، هر چند همه حياتمان مرگ شده بود.
امروز اگر از خفتن و غفلت مىگريزيم و تمنای چشمهايمان به خواب را به چيزى نمىگيريم و از هيبت خارِ كنار گل، دلخونى به خود راه نمىدهيم، از این روست که نسبت به صداى زوزة مرگ انسانيت در پشت پرچينهاى خراب، گوش بستن و آرام خوابیدن را برنمیتابیم.
ديروز، آيندهگراى شكستخوردهاى بوديم كه آرامش بعد از مرگ را آرزو مىكرديم و به سرنوشتى پوچ و دردى هميشگى تن داده بودیم و امروز، واقعگرايى هستيم كه چشم بر واقعيتها نبستهايم و از امكاناتی كه انقلاب اسلامى فراهم کرده است، بىخبر نيستيم و به مدد آنها تا انتهای دشت انسانيت خواهيم رفت و واى بر ما اگر به بهانههاى واهى از رهسپار شدن به سوى وعدهگاه موعود غفلت كنيم.
با ناباورى تمام از خود میپرسیدیم درست در زمانی که تمام سرمايههای انسانى ما در حال پوچشدن بودند، آیا بار دیگر میتوان معنى زندگى را در آغوش خدا تجربه كرد؟ و این گونه بود که ظلمت روزگار شكاف برداشت.