چکیده:
نگرشهای بدبینانهای که در دهههای 1970 و 1980 میلادی در خصوص کارکرد اصلاحی واکنشهای کیفری متولد شدند، موجی از ناامیدی و سرخوردگی را میان اندیشمندان و دستاندرکاران نظام عدالت کیفری به وجود آوردند. پس از تجربه پرهزینه نظام اصلاح و درمان و سپس، شکست در تحقق اهداف ادعایی، اندکاندک این اعتقاد در حال شکل گیری بود که مجازات نمیتواند زمینه را برای اصلاح بزهکار فراهم آورد. این ناامیدی بیش از هر چیز مرهون طرح این پرسش بود که آیا اساساً تحقق هدف بلندپروازانهای نظیر اصلاح که مستلزم دگرگونی در نظام هنجاری ذهنی مجرم است، از طریق تحمیل واکنشهای سرکوبگرانه امکانپذیر است؟ به تعبیر دیگر چگونه میتوان از طریق تحمیل واکنشهای کیفری خشن نظام ارزشگذاری ذهنی مجرمین را دگرگون ساخت؟ به رغم این بدبینیهای گسترده تجربه برخی کشورهای غربی در همین زمان نشان داد که تغییر در نظام ارزشگذاری ذهنی بزهکاران یک آرمان غیر قابل دسترس نیست. بلکه میتوان از طریق به کارگیری سیاستهایی که توانایی شناختی بزهکار و نیز سبک زندگی او را نشانه رفته به این هدف بلندپروازانه دست یافت. هدف پژوهش حاضر بررسی و ارزیابی شماری از این سیاستها است.
Pessimistic thoughts about applicability of reformism that got born in The 1970s and 1980s created a wave of disappointment and disillusionment between intellectual and involved in penal justice system. After this expensive experience of reformism and then, failure in furtherance of goals claimed Little by Little this belief was shaping that nothing works. Scholars were asking themselves if can the punishment changes mental values and mental norms of violent offenders, indeed this question was effect of another question that is fundamentally changing mental norms in violent criminals possible with suppressional reactions?Against this inclusive pessimistic thoughts, exactly in that time, experiences of some countries shows that reforming of violent criminals is not inaccessible dream. For example in USA results of some reforming plans were hopeful by using both addressing cognitive ability in crininals and changing their lifestyle. Present essay goal is to try recite and describe some of these efficaciousprograms.
خلاصه ماشینی:
(٢٢ :٢٠٠٧ ,Wanberg &Milkman ) محور اين برنامه افزايش سطح استدلال و درک اخلاقي بزهکار است ، به نحوي که وي خودمحوري مطلق را کنار گذاشته و ضمن احترام به ارزش ها و قوانين اجتماعي، براي منافع ديگران نيز اهميت قائل شود.
(Milkman & Wanberg, 2007: 6, Dowden, Antonowicz , Andrews, 2003:5) بر اساس اين برنامه از يک سو به بزهکاران آموزش داده ميشود که چگونه از بازگشت به جرم خودداري کرده و از سوي ديگر، تلاش ميشود تا برچسب هايي که افراد به خود ميزنند، اصلاح گردد.
براي نمونه ، بر اساس مطالعه اي در مورد مجرمان جنسي نتايج چنين بود: کاهش نرخ تکرار جرم از ١٧,٤% به ٩,٩% (٧٨: ٢٠٠٦ ,Gannon &Ward ) درمان پيشگيري از بازگشت ، خود نيز از دستاوردهاي مدل خطرـنياز(يا خطرـنيازـپاسخ ) بهره ميبرد که مطابق آن درمان مجرمان خشن بايد طبق اصول سه گانه خطر، نياز و پاسخ پيش برود.
اساس نظري اين ديدگاه آن است که عوامل متعددي زمينه ساز خشونت هستند، در نتيجه ، برنامه هاي درماني بايد همه نيازهاي رواني و جرم شناختي مجرمان را پوشش دهد.
در روش درماني زندگي سعادت مندانه ، فرض بر اين است که با فراهم کردن شرايط ضروري براي مجرمان (مثل مهارت ها، ارزش ها، فرصت ها و حمايت هاي اجتماعي) و در حقيقت ، رفع نيازهاي بشري احتمال ارتکاب جرم کاهش مييابد.
(Ward & Brown, 2004 :245-343, Ward & Gannon, 2006 :78-88, Gwenda, prescott, yates, 2012 :84) نقص روش هاي درماني پيشين آن است که آن ها آمادگي براي درمان را مورد غفلت قرار ميدهند.