خلاصه ماشینی:
"قرار شده بود در هفته یک روز خانوادهء شهدا دیدار کنیم و چون در دیدارها بودجهء خاصی برای هدیه تخصیص داده نشده بود،در هر دیدار از شهریهء طلبگی نفری دویست،سیصد تومان مجموعا چهار، پنج هزار تومانی جمع میکردیم و با یک تابلو یا یک دسته گل و شیرینی می رفتیم.
برای اجرای طرح نمایشگاه بچهها یک پیشنهاد ابداعی داده بودند و آن این بود که چون برای تابلوها،صفحهء زمینهء پلاستیکی لازم داشتیم تا عکسها دستنوشتهها و قسمتی از وصیتنامهء شهدا را نصب کنیم،اصلا مقرون به صرفه نبود،به همین دلیل از مقوا استفاده کردیم،مقواها به رنگ قهوهای بودند که با مسواک،رویشان رنگ قرمز پاشیدهبودیم و این صفحه،زمینهء پشت مطالب و عکسها بود.
بعد از کلی گشتن و از کوچههای پیچدرپیچ دامنهء کوه عون ابن علی گذشتن و آدرس پرسیدن،آخر مغازهداری پیر با تعجب نگاه کرد و گفت:شما کسوکار این شهید هستید؟و با نیشخندی ادامه داد: عجب روزگاری شده!خدا رحمتش کند،یک شب از حال و روز این فقیرفقرایی بیخبر نبود."