خلاصه ماشینی:
"حسن احمدیفرد احساس میکنم که غریبم میانتان بیگانه با نگاه شما با زبانتان بال مرا به سنگ شکستید و خواستید عادت کنم به کوچکی آسمانتان قندیلهای یخ دلتان را گرفته است دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان اینجا چقدر چلچله در برف مرده است در شهر بیسخاوت بیآب و دانهتان دیگر تمام شد به نمک احتیاج نیست از پاافتاده زخمی زخم زبانتان خود را کنار ثانیهها دفن میکنم شاید چنین جدا بشوم از زمانتان تنها رها کنید مرا تا بمیرم آه احساس میکنم که غریبم میانتان حسن صادقیپناه (به تصویر صفحه مراجعه شود) پرسشهای یک کارگر اهل مطالعه تیبس*هفت دروازه را چه کسانی بنیان نهادند؟ کتابها میگویند پادشاهان.
محمد سلمانی (به تصویر صفحه مراجعه شود) دیدند جز این در کمان تیری ندارد گفتند مأمورند،تقصیری ندارند ما را لگد کردند و سرهامان به جا بود دیدیم میخواهند،شمشیری ندارند سرهایمان را هدیهشان کردیم و افسوس از خون اهل شهر ما سیری ندارند اینجا سحر هر روز درد بیخروسی است ناقوسهای مرده تأثیری ندارند گویا صفیر آتش از دامان گذشته است زنهای پستان سوخته شیری ندارند آن قدر گفتم تا زبانم مو درآورد اما خدایان قصد تغییری ندارند درد من اینها بود و اهل قریه گفتند دیگر غزلهای تو تقصیری ندارند قاسم رفیعا اسفندیار تبلیغ لنز میکند و دهقان توس به برگههای جریمه نگاه میکند و محمود غزنوی با بنزی سیاه میگذرد از چراغ قرمز اگر دماوندی که قصه از آنجا آغاز شد همین دماوند است پس رستم کجاست؟ گردآفرید کو؟ من که در این خیابانها جز سودابه هیچ نمیبینم -آقا لطفا فندکتان..."