چکیده:
فرد سولیپسیست بر این باور است که «خودِ» درونیاش محور هرگونه تجربه و شناخت است و تنها شناخت او امری قابلاتکاء و اصیل میباشد. از نظر یک سولیپسیست، جهان پیشِ روی سابجکتیویتة «من» قرار گرفته است و حقیقت آن بستگی به درک من از آن دارد. در واقع، فروکاستنِ جهان به سابجکتیویتة انسان سرآغاز نگرشهای مبتنی بر سولیپسیسم است؛ ازاینرو، بیشتر اندیشمندان ریشة آن را غالباً در اندیشههای ایدئالیستی میجویند. به همین دلیل، مسأله و مشکلی است بر سر راه بیشتر فیلسوفانی که تفکرشان رنگوبوی ایدئالیستی دارد. هوسرل و ویتگنشتاین، دو فیلسوف تأثیرگذار معاصر، بهدلیل جنبههای ایدئالیستیِ تفکرشان، همواره با چالش سولیپسیسم روبهرو بودهاند. با توجه به اینکه این دو فیلسوف دورههای گوناگونی را در حیات فکریِ خود طی کردهاند، برخوردشان با چالش یادشده تفاوتها و شباهتهایی دارد. در این پژوهش، با بررسی و تحلیل بنیانهای فکریِ هر کدام از این فلاسفه، برداشت آنها از مفهوم سولیپسیسم ژرفکاوی و تطبیق داده شد.
Solipsists maintain that their inner self is based on their experience and cognition and only this cognition is reliable and authentic. The reduction of the universe into human subjectivity is the beginning of solipsist-based theories. Therefore, most philosophers often seek its roots in idealistic ideas. Husserl and Wittgenstein, two influential contemporary philosophers have always faced the challenge of Solipsism because of the idealistic aspects of their thinking. Since these two have gone through different periods in their intellectual life, their approaches to this challenge have some differences and similarities. In this study, by examining and analyzing the intellectual foundations of each, we have deeply explored and applied their approaches to the concept of Solipsism.
خلاصه ماشینی:
سولیپسيسم، ايدئاليسم، خود، هوسرل، ويتگنشتاين مقدمه واژة سولیپسيسم، كه در زبان فارسي به خودباوري يا خودتنهاباوري و مواردي اينچنين ترجمه شده است، جدا از اينكه این ترجمهها دربرگيرندة مفهوم آن هستند يا نه، نه يك جنبش است و نه مبحثي بنيادين، كه مانند مفاهیمی چون خدا، هستي، انسان و ماهيت، در فلسفه جايگاه ويژهاي به خود اختصاص داده باشد؛ ولي، از آنجا كه در مباحث تخصصيِ فلسفي، بحث نفس، روح يا ذهن را دربردارد، اهميت يافته است.
شناخت، از يك سو، بر بستر جهان محسوس استوار است، كه بهواسطة انديشة تأليفي (پسيني) اظهار ميگردد و، از سوي ديگر، وابسته به مفاهيم پيشيني است، كه براي كانت در نگرش نامشروط زمانیـمكاني ريشه دارد (Ward, 2012: 24)؛ بااينحال، از آنجا كه ايدئاليسم آبشخور تفكرات سولیپسیستي است و اين فلاسفه بهشدت درگير مفاهيم ايدئاليستي بودند، هیچگاه از اتهام سولیپسيسم جان سالم به در نبردهاند.
او، براي گريز از اين اتهام، در دوران پايانيِ انديشهاش کوشید تا با طرح مفهوم اينترسابجكتیويته و زيستجهان، ميان ذهن و جهان واقع پل بزند و «خود» را از حالت درخودفروبستگي به حالت همگاني و عمومي درآورد و جايي براي اذهان ديگر باز كند و بدین ترتیب، اتهام سولیپسيسم را از فلسفة خود بزدايد.