خلاصه ماشینی:
"«دیگه حتی جم نمیخورم،چه برسد که پشت قطار بدوم»دیگر چشمهای کارگردانی که موهایش ریخته بود توی آن اتاقک شیشهای نمیخندید.
فقط حرکتی که داشت سینهاش بود که درست مثل دل خودش بالا و پایین میپرید.
درست مثل کسی که توی اتاقک شیشهای،چشمهایش را بسته بود و آرام هوای ریههایش را درون دستگاه نفس مصنوعی خالی میکرد.
کارگردان پشت اتاقک شیشهای چشمهایش را باز نکرد که هیچ، حتی کلمهای از لای لبهای رنگ پریدهاش بیرون نیامد.
اما کارگردان توی اتاقک شیشهای حالا آنجا آمده بود تا او بدود.
دوربین روی شانه کارگردان به طرف او که دنبال قطار میدوید زوم کرده بود.
سرفههایش شدید شده بود و دوربین روی شانهاش بالا و پایین میپرید.
پلان آخر فردای آن روز،در اتاقک شیشهای را باز کردند و دو نفر که چفیههای خونآلودشان توی دستهایشان مچاله شده بود را بیرون آوردند،روی تخت درازشان کردند و ملحفه سفید رویشان کشیدند.
دیگر صدای سوت قطار نیمآمد،قطار از مسیر چشمها دور شده بود."