چکیده:
چگونگی تعامل علم کلام و فلسفه، از دیرباز مورد توجه اندیشمندان بوده است. دراینمیان، برخی فقط به تعامل در روش اکتفا کرده و گروهی دیگر تا حد جایگزینی فلسفه با کلام پیش رفتهاند. روشن است که آگاهی از حقیقت این امر، میتواند زمینهساز حل بسیاری از اختلافات و ایجاد زمینههای مشترک باشد. بنابراین، مسئله ما در این نوشتار، بررسی نحوه تعامل این دو حوزه معرفتی خواهد بود. بررسیها نشان داد سیر متلاطم و ناموزون رشد مباحث کلامی، مانع از این است که حکمی واحد درباره رابطه علم کلام و فلسفه داشته باشیم؛ چرا که این رابطه در طول تاریخ، پیوسته از ضعف بهسوی قوت در حرکت بوده است و بهجرأت میتوان مدعی شد در دوران متأخر، مرز میان کلام و فلسفه در مسائل مشترک برداشته شده و این دوگانگی، به وحدت تبدیل شده است. وحدتی که برخی از آن به «کلام فلسفی» تعبیر کردهاند. در این نوشته، ضمن توصیف این تحول تاریخی، چگونگی این حرکت، تحلیل و بررسی شده است.
The interaction of theology and philosophy has long been considered by thinkers. In the meantime, some have only dealt with interaction with method, while others have gone so far as to replace philosophy with theology. It is clear that knowing the truth of this matter can pave the way for resolving many disputes and creating commonalities. Therefore, this paper seeks to examine the interaction of these two areas of knowledge. Studies have shown that the turbulent and uneven course of the development of theological discussions prevents us from having a single statement about the relationship between theology and philosophy; because this relationship has been constantly moving from weakness to strength throughout history, and it can definitely be claimed that in recent times, the border between theology and philosophy has been removed and because of numerous commonalties, they have become united in such a way that some have proposed the term "philosophical theology" in this regard. The present paper describes and analyses this historical development.
خلاصه ماشینی:
با این تفسیر میتوان گفت، فلسفیشدن کلام در جهان اسلام، طی سه مرحله شکل گرفته است: در مرحله اول، روش فلسفه جایگزین روش کلام شد؛ در مرحله دوم، مباحث الهیاتی وارد شد و در مرحله سوم، مباحث الهیات بهمعنای اعم نیز از باب مقدمه در این علم جای گرفت و بدینسان ساختار مباحث کلامی نیز متحول گردید.
اول، روش متکلمان، روشِ جدلی بود و همین امر، باعث کاهش میزان اعتبار گزارههای کلامی گردید و نکته دوم اینکه این نقیصه چگونه از سوی متکلمان برطرف شده است؟ بنابراین، مباحث این مرحله را ذیل دو عنوانِ جدلیبودن روش علم کلام و گذر از روش جدلی، به روش برهانی پی میگیریم.
(مظفر، 1415، ص374) با این توصیف، هنگامی که از جدلیبودن اندیشه متکلمان سخن میگوییم، در واقع دو ادعا داریم: اول اینکه متکلم در پی شناخت واقع نیست؛ بلکه درصدد اقناع مردم نسبت به امور دینی است و دوم اینکه، متکلم از مقدمات مشهور استفاده میکند و همین امر باعث میشود در مواردی، حاصل استدلالهای ایشان، معرفتی ظنی و غیر یقینی باشد.
(همان، ص5) هرچند در میان این مباحث، بحث زمان و مکان، هیولا و نفس، مباحثی فلسفی است؛ اما ساختار کتاب رازی، هنوز ساختاری کلامی دارد و به کمال، فلسفی نشده است.
1. ساختار کتاب شفا و اشارات و تنبیهات ابنسینا ازآنجاکه در زمان خواجه نصیرالدین طوسی، فلسفیشدن علم کلام به حد کمال رسید و تا این زمان، مهمترین مکتب فلسفی، فلسفه مشاء است، بنابراین لازم است توصیفی مختصر از ساختار مهمترین کتابهای فلسفی رایج ارائه دهیم.