خلاصه ماشینی:
"بابا زینل آمد بلند شود که سر و کله عمو مسلم پیدا شد.
» عمو مسلم کنار بابا زینل چندک کرد.
گفت: -«میگم که بابا زینل،الله الله از این مرشد رضی!عجب نفسی داره،خسته نمیشه!» -«چکار کنه جانم.
ما که از دست این چند سر عائله به نالش افتادهایم!» صدای صلوات جماعت دور و بر مرشد رضی از دور بال گرفت.
فقط بلدن از دور مسلمان جماعت را سلاخی کنن!» بابا زینل نم دهانش را مکید و تف کرد روی مشته پهنی که رو در رویش کوت شده بود.
سری تکان داد و گفت: -«به دلم برات آمده که دیگه نمیبینمش!» -«این حرفا کدومه بابا زینل؟خدا سایه این جور جوانها را از سر ما کم نکنه.
گفت: -«نمیدونم بی عباد اون یه تکه زمین رو چیکار کنم!» -«مگه ما مردیم بابا زینل.
» عمو مسلم غمخندهای کرد و گلایهمند گفت: -«اینهمه قال مقال مکن بابا زینل!اگه اینطور باشه همهمون رفتنی هستیم.
بابا زینل نگاهی به افق انداخت که انگار گر گرفته بود.
» صدای مرشد رضی دنیای بابا زینل و عمو مسلم را شکاند:«به خشنودی خادم و روسیاهی نادم یه صلوات دیگه ختم کنین.
بابا زینل زل زده بود به آن گوشه پرده که سر و جان به تیر نشسته علی اکبر بغل حضرت بود.
بابا زینل زل زده بود به چشم وسط پنجه،چشم انگار از عمق زمان نگاهش میکرد.
بابا زینل و عمو مسلم مورچه شمار از مجلس مرشد رضی دور شدند.
» پسر مشهدی صفر علی نامه را دست بابا زینل داد و گفت: -«بابا،پنداری نامه عکسم داره."