چکیده:
تمدن اسلامي از نوعي منطق اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي تبعيت ميکند و همين امر اين تمدن را از
موقعيتي بهره مند ميسازد که تجربه هاي مثمرثمري را براي درپيش گيري روش هاي نظام مند در اختيار هر
جامعه اي که با گونه اي جهان بيني معنوي درگير است قرارميدهد و اين دقيقا نقطۀ افتراق اين تمدن و مدرنيته
است ؛ چراکه جهان بيني بنيادين مدرنيته يکسر مادي است و اساسا برخلاف جهان بيني بنيادين اسلام و تمدن
اسلامي، اصولا معنوي نيست . تمدن اسلامي صرفا با تحول بنيادين ، امکان حصول به شرايط مدرنيته را دارد تا
به اين ترتيب ، با انگاره هاي زندگي و قابليت کارکردي مدرن تطابق پيداکند؛ و اين همان است که مبدعان مدرنيته
و مدعيان آن در جهان امروز و البته مدعيان آن در اين يکيدو سدة اخير جامعۀ ما بر آن پايميفشارند؛
رخدادي که در پي آن ، مباني معنوي و مادي تمدن اسلامي دگرگون ميشوند و با اين روند، به مرورزمان ، اثري
از اين تمدن نخواهد ماند. اين مقاله با ديدي مبنائي به تمدن اسلامي ايران و ارتباطي که مدرنيته با آن
برقرارکرده و نيز رسوخ آموزه هاي مدرنيته در تحول بنياني اين تمدن و شکل گيري تحولات اساسي در اين
تمدن و تضاد آنها با آموزه هاي مبتني بر فرهنگ و هويت و جهان بيني اسلامي که خود پايۀ اصيل فرهنگ و
تمدن اسلامي ايران در طول تاريخ بوده اند ميپردازد و در اين رهگذر، به روند شکل گيري مدرنيته در جامعۀ
اسلامي ايران ، با امعان نظر به منابع مکتوب ، ميپردازد و در اين فرايند يک هدف عمده موردنظر است و آن
پاسخ به اين پرسش است که آيا اصولا سنخيتي ميان تمدن اسلامي ايران و مدرنيته وجوددارد؟