خلاصه ماشینی:
"خود را بگذار شتران شعر را رها کن امشب پروانهها با ماه به حافظیه میروند (6) از لابهلای این درخت بیبر ماه ماه نارس این شعر نارس را به تو میسپارم بدرش کن و بده (به تصویر صفحه مراجعه شود) *دو شعر از مصطفی محدثی خراسانی افسانه آیا کسی نشانی زآن بینشانه دیدهست آن بی نشان که ما را دنبال خـ,د کشیدهست بیهوده در خیابان دنبال این و آنید پیش از شما کسی آن اکسیر را خریدهست با کوهی از تکاپو حتی دریغ از کاه صد گلهء گرسنه این دشت را چریدهست دیگر چه انتظاری از بر گریز پاییز وقتی بهار ما با گلهای سربریدهست من میروم به سمت پروانههای معصوم آیا کسی از آنها افسانهای شنیدهست غریب ما غیر آب و آینه فرصت نداشتیم جز با غزل به چشم تو شهرت نداشتیم تنها نه تا ابد به تو مشغول جان ماست ما از ازل هم از تو فراغت نداشتیم در ما جنون موج و تب قله بود و کوه جز بر ستیغ حادثه راحت نداشتیم از ما کپرس،جز سخن آشنا مپرس بیگانه بود آنچه که عادت نداشتیم با این همه بگو که پرستو نبودهایم تا کوچ چشمهای تو هجرت نداشتیم حالا بیا و غربت ما را مرور کن ما را که تا نگاه لیاقت نداشتیم *فرشته رجبی سوسوی فانوس با عاشقی با حماسه عمریست کاری ندارید تسلیم،تقدیرتان است تا سر به داری ندارید ای مردمان سترون،ای سنگزادان که حتی که نسبت دور و مبهم با بیقرای ندارید نفرین به شبهایتان یاد وقتی کنار گذرگاه سوسوی فانوسهای چشم انتظاری ندارید در انتهای سیاه جانهایتان باتلاقیست محکوم غرقید آری رافه فراری ندارید انصاف را دیرسالیست بر جانم آتش نشاندی خورشیدواری ز داغم دیگر شراری ندارید؟ ای کاش خاکسترم را بر بادها میسپردید یارودها،حیف این جا ی حس جاری ندارید"