خلاصه ماشینی:
"این پستفطرتان همآغوشت آواز سکربار تو را کشتند، تو ماندی و ترانة خاموشت تو ماندی و دو چشم تسلیبخش، جسمی به خاک مانده و نورانی شمشیرهای آخته در قلبت، مشتی حریر سوخته تنپوشت تو چون خدایگان اساطیری، آرام خفته بودی و ترسایان کفتارسا به ولوله میبردند، آب مقدس از تن مدهوشت اما من انتقام صدایت را، یک روز میستانم از این مردم فردا دو بال نقرهای و بیوزن، کمکم طلوع میکند از دوشت آن روز تو به هیئت خورشیدی، از باتلاق هاویه میرویی و چشمهای خستة من پیداست، در لابهلای گیسوی مغشوشت باران دوباره بذر میافشاند، نارنجهای دامنه میرویند دستان زخمخوردة آزادی، فواره میزنند از آغوشت از دور میدرخشی و میآیی، پروانههای پیرهنت در باد ماهی بلند بسته به گیسویت، آویخته ستارهای از گوشت میبینمت که خفتهای و باران، بر پوست ظریف تو میلغزد سر مینهم دوباره به آرامی، بر شانههای زخمی و مخدوشت انجیرزار وحشی و رؤیایی، بر بسترت بخواب که فردا صبح این قصهها، من و همة غمهات، ناگاه میشوند فراموشت «انجیرزار وحشی و رؤیایی!"