خلاصه ماشینی:
"اما مشاوران او گمان میکنند که من جادوگرم و ممکن است که او را سحر و جادو کنم و از پادشاه آینده میخواهند به من اجازه ملاقات با چارلز را ندهد.
میگویم قصد دارم اول برای گلاسلال-فرمانده قلعه تورل-نامهای صلحآمیز بفرستم و اگر قبول نکرد که اینجا را ترک کند،آن وقت بهتر است از که رودخانه رد شویم و تورل را تسخیر کنیم.
به افرادم قول میدهم که تا ساعتی بعد،انگلیسیها را به زیر میکشیم و از کسانی که مرا دوست دارند،تقاضا میکنم که به دنبالم روان شوند و خود به سوی قلعه میشتابم.
برای همین است که خودیها به من خیانت میکنند و دروازهء شهر کوچک کامپیان را به رویم میبندند و به این ترتیب،به دست بورگاندیها اسیر میشوم.
» پیرمرد ناپدید میشود و دوک بورگاندی به سلولم میآید و میگوید که قصد دارد مرا به انگلیسیها بفروشد،چرا که آنها از فرانسویها،پول بیشتری بابت من پرداخت کردهاند.
میگویم که نداهای درونم فقط برای پادشاه فرانسه بوده و دوست نداهرم که به آنها چیزی بگویم.
پیرمرد دوباره در زندان به سراغم میآید و میگوید:«چرا به آنها دروغ گفتی؟» میگویم:«دروغ نگفتم،من کسی را نکشتم.
پیر کاشون به نزد پادشاه میرود و به او میگوید که حالا کار کلیسا تمام شده و ژاندارک دیگر در اختیار پادشاه است.
پیش از آنکه مرا از زندان خارج کنند،پیرمرد دوباره بر من ظاهر میشود و من برایش اعتراف میکنم که گناهان زیادی کردهام و از سر لجبازی و انتقام، آدمهای زیادی را به کشتن دادهام."