خلاصه ماشینی:
) برکه عرقريزان ايستاده بود نزديک اتوبوسي که مسافران يزد را يک در ميان سوار کرده و شاگرد شوفر زردنبويش آويزان از در، تکرار ميکرد: «يزد» دختري که روي نيمکت سمت راستي نشسته بود، داد زد: «به درک» و گوشي موبايلش را زمين کوفت.
صورت قمرتاج بيحالت بود و در رُخ سليمان هم چيزي جز رنج و تحمل فشار نبود.
تا با فلز مذاب بر وجود آنها داغ زده شود» قمرتاج انگشت اشاره را دور شقيقهاش چرخاند و اشاره کرد برکه به او پشت کند و به سليمان که گوني را زمين گذاشت تشر زد: «زمين نه!
» قمر چانه بالا انداخت ودست به کمر گفت: «پونه بودي تو؟!» و به پسربچهاي که بهش تنه زد گفت: «بميري» برکه مگس جلوي چشمش را پس زد و گفت: «برکه خانم، برکه» قمرتاج به گوني اشاره کرد و گفت: «چشم ازش بر نميداريد!
پرِ شال را روي دهان و بينياش گرفت و جويده گفت: «کِي ميرويم؟!» سليمان، دستمال بر دهان اشاره کرد ميرود دستشويي و ته مانده سيگار را به قمر که سمتش دست دراز کرده بود، داد.
» به سليمان که دور شده بود اشاره کرد و گفت.
قمر ابرو بالا انداخت و گفت: «نُچ» و بليطها را سمت برکه تکان داد: «ديگه سفارش نکنمها، حسابي تيمارش کنيد!
بلند شده بود و بَندي که روي کمر لباسش بسته بود را باز ميکرد: «بگذاريد در بين ما هداياي درخشان با اظهار بندگي پديدار گردد» سليمان به برکه اشاره کرد: «بُ ..
قمر بازوي سليمان را کشيد و او را سمت گوني هل داد.
سليمان دستپاچه گوني را بغل کرد و سر برکه داد زد: «بي..