خلاصه ماشینی:
"همانطور که این تکه پارچه بیدرنگ چیزی مفید و آشکار در دستان هنرمند است، اما بیانگر قدرتی بسیار عظیم و پنهان است که مافوق این شیء ظاهری وجود دارد، به همین نحو بافنده نیز صرفا نفس آگاهانه فعال و متفکر (یعنی ثومس) نیست؛ بلکه چیزی است یا بخشی از چیزی (پسوخهای) است که با منشأ رازآلود حیات و قدرت مرتبط است و انسان باید به نحوی از این منشأ استفاده کند و آن را مورد بهرهبرداری قرار دهد.
اگر اینطور باشد، پس اظهار نظر افلاطون در جمهوری را که: «آنچه کاملا واقعیت دارد کاملا قابل شناخت است» (477 آ) میتوان به زبان قرن هفدهم چنین بیان کرد: آنچه برای عقل (ریاضی) به طور کامل واضح است باید واقعی باشد.
آیا فقط یکی از این دو تفسیر از خطوط متقاطع با معناست؟ آیا هر دو آنها در عالم واحد جامع قابل تفسیرند؟ یا آیا راه سومی احتمالا راهی عرفانی وجود دارد که مستقیما از میان این پیچیدگیها میان بر میزند؟ درواقع، اگرفلسفه به طریقی بر روی خط مرزی بین اسطوره و علم و خط مرزی بین الهام و شعر و تفکر استدلالی ایستاده است، پس به نظر میرسد از قبل میتوان فهمید که آنچه لازم است این است که هر دو معنای خطوط متقاطع سمبلیک ما، در طرق بسیار متفاوتشان، به طور جدی مد نظر قرار گیرد و همچنین میتوان فهمید که کارکرد مطلوب فلسفه عبارت است از گذر بین این دو معنا: یا اگر ممکن باشد درج هر دو معنا در یک طرح کامل تفسیری در مطابق با ایدهآلی که افلاطون به آن حیات بخشیده و توانست در سنت اومانیستی ادامه پیدا کند."