خلاصه ماشینی:
"نمیدادم؟ اصلا میشد به دل همچه مردی راه نیام؟این همه علاقه و احترامو چکار میکردم؟ از فردا شب دیدم دفتر دستک کارشو آورده تو آشپزخونه گذاشته،یه چند روز اوقات تلخی کردم فایده نکرد.
این بود که یک کاسه آب جلوم میذاشتم تا یه وقتی بیرون افتاده آلوده نشن.
خوب با این همه بدبختی که واسه نشستن آجرپاره سراغ آدم میآد اصلا صلاح بود نشورم.
میدونم به من حق میدی که هر روز سر ساعت بشورم و خودمو خلاص کنم اما بدبختی این بود که فهمیدم شوهرم همینجور آب میره.
اولش فکر کردم لاغر شده ولی نه لاغری تنها نبود.
میخواستم برگردم و خودمو تسلیم کنم اما فکر کردم چرا؟چطور این کارو بکنم؟کمی جرأت به خرج دادم و سرمو بالا گرفتم و چشم گردوندم.
کوچه خلوت بود یا ظاهرا اینطور به نظر میرسید یواش آجرو از زیر لباسم درآوردم و کلید انداختم و رفتم تو.
اینقدر تو نخ شستن این آجرپاره رفتم که از خودم غافل شدم.
شوهرم هم که از ساعتی که میاد خونه چشمش به خودم فشار آوردم و تقلا کردم که خسته و بیحال افتادم و خوابم برد.
انگار با لیف و صابون افتاده بود به جون آجرپاره.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) بعد از مه سپیده شاملو انگار تموم دنیا رو سرم خراب شده بود.
اما اونقدر از دیدن ماشین و خلوتی کوچه ذوق کرده بودم که یادم رفت چیزی بردارم.
ولی با یه صدا ممکن بود ده تا سر از پنجره بیرون بیاد.
از پشت سر صدایی تو گوشم میپیچید اما وقتی نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم."