خلاصه ماشینی:
"باید بگویم که تا آنلحظه تمام مقصود من تنها این بود که محکوم را از کشته شدن رهائی بخشم و حتی المقدور کاری بکنم که تخفیفی در حکم دادگستری تحصیل نمایم و مثلا اعدام را بجزای سبکتری تبدیل سازم ولی اکنون ناگهان صدائی در گوشم گفت الحذر که فریب و مکر یک جنایت پیشه حیلهگری را خورده باشی که برای نجات خود کشیش سلیم النفسی را وسیلهء انجام نیت پلید خود ساخته است و از طریق اعتراف بگناهان و معاصی خود او را معتقد به بیگناهی خود و طرفدار خلاصی خود نموده است.
امپراطور هرچند بسابقهء نیکخواهی فطری و حسن طویت ذاتی متمایل بر أفت و عطوفت بود ولی معلوم بود که میترسد که مبادا حس ترحم او را بازیچهء یک نفر جنایت پیشه تبهکاری بسازد و ازینرو در کار خود متردد و حیران بنظر میآمد اما امپراطریس برعکس باطمینان اینکه کشیش وابسته بزندان غیبی و و تلقینی آسمانی عمل نموده است میگفت و مکرر مینمود که مگر چشم پوشیدن از گناه یکنفر گنهکار عیب و ضرری دارد و آیا چنین چشم پوشیدنی صدبار بر کشتن یکنفر بندهخدائی که ممکن است بیگناه باشد ترجیح ندارد.
هرچه باو گفتم دروغهائی بود که بهم بافتم تا فریب مرا خورد و همه را باور کرد و چنانکه میدانید زنده ماندم اما حالا که یقین دارم بمرحلهای رسیدم که از رفتن چارهای نیست و تصدیق دارم که دو بدست او افتاده است و دیگر از دستش رهائی نخواهم یافت و دارد تلافی میکند خواستم با شما درد دل کرده باشم مبادا تصور کنید که از بقدر سر سوزنی میترسم،حاشاوکلا،نهتنها کمترین ترسی از او ندارم بلکه چنان از این منتقم و جبار منزجر و متنفرم که گفتنی نیست..."