خلاصه ماشینی:
"مجلس عقدی برقرار بود علما هریک بگوشهای نشستند و جوان هم در میان آنها خود را پنهان کرد مدتی گذشت تااینکه عقد منعقد گشت و عطایا از طرف مأمون بعلما داده شد فقط بیچاره آنجوان (به تصویر صفحه مراجعه شود) خادمی که عطایا را بواردین تقسیم مینمود نزد مأمون رفت و گفت تمامی شادند جز جوانی که متفکر بگوشهای نشسته و تماشای طبقهای زر میکند مأمون گفت وی ناخوانده است او را هیچ ندهید.
اتفاقا چون خیاط کر بود بیانات امیر را نمیشنید و خیال میکرد مقصود از احضار او آنستکه از موضوع محرمانه صندوقهائیکه حکمران فارس هنگام فرار باو سپرده است مطلع شود این بود که آن بیچاره در مقابل گفته امیر عضد الدوله پریشان و گریان گردیده با عجله و تضرع قسم یاد میکرد و میگفت بسر مبارک امیر سوگند که صندوقهای امانتی بیش از هفت دستگاه نیست،امیر بحاضر نمودن صندوقها دستور داد و پس ازاینکه آنها را گشودند معلوم شد که پر از زر و گوهری است که حکمران بیچاره بامید ذخیره روز مبادا بخیاط سپرده بود لذا بر این تصادف عجیب خدا را سپاس گفت و آن نقدینه را صرف توسعهء فتوحات خویش نمود."