خلاصه ماشینی:
"اما سال به سال دریغ از پارسال!تازه همین چند وقت پیش دوچرخه کهنه خودم را هم فروختم!ترسم از آینده است.
پیش خود احساس میکردم،اندکی از گذشته محترمتر شدهام و دارم وارد رقابتی میشوم که اگر به پیروزیام منجر نشود نتیجه بدی هم نخواهد داشت؛با آن که کمی عذاب وجدان داشتم،در مقایسه با دیگران خودم را معصوم احساس میکردم!!
قرار شد چند روز پس از گرفتن کارنامه امین آقا به مغازه عکاسی آنها بروم و آقای گلرخ شیرینی مختصری را به زور در جیبم بتپاند و من با اکره بپذیرم!!
ولی باید با این تمرینها خودم را برای فردایی بهتر آماده میکردم!!بعد از گذشتن از اولین چهار راه کمی دچار تردید شدم،هنوز نیمه شرم و حیایی داشتم.
این را میگویند عقل معاش!!یا با یک تیر چند نشان زدن!اما جلو مغازه عکاسی همهمهء عجیبی بود،از دور جمعیت زیادی را دیدم که آنجا را احاطه کرده بودند.
چند متر مانده به مغازه دست اصغر را رها کردم و خود را جلو جمعیت رساندم."