خلاصه ماشینی:
"با آمدن خورشید کاله،ماهبانو و قصری که یک خشت از طلا،یک خشت از نقره است،داستان اصلی ماهیگیر و دیو روایت خطیاش میشکند و بریده میشود و در داستان خورشید کلاه و توصیف باغ سیب او و بیزاری او از این همه اقتدار،تکه تکه و مقطع ادامه پیدا میکند: «وقتی همه توی باغ چشمش به سیبها حالا در چنین وضعیتی که ادبیات کودک و نوجوان ما دارد،اگر میخواهد از عصر پیشا داستان بگذرد و به وضعیت داستانی دست پیدا کند،بیش از هرچیز به شناخت هوشنگ گلشیری نیاز دارد.
وقتی تمام توجه و ساز و کار روشنفکر،به محتوا و درونمایه داستان بود و اوجگیری داستانها و رمانهای رئالیسم سوسیالیستی،او همه این محتوا و درونمایه را معطوف ساخت به داستان و در سال 79 در مجله کارنامه که اوج جریانات روشنفکری و رویکرد به پست مدرنیسم هم هست،او تمام اندیشه خود را مصروف ارائه ساخت داستانی ایرانی- اسلامی کرده است تا بتواند در جهان داستان مدرن و پست مدرن،حرف دیگری در قالبها و ترسیم دنیای ذهنی ماهیگیر و روایت تمام پدیدههای پیرامون، از دریچه چشم و احساس او،اولین گام نویسنده است در فاصلهگیریاش از قصه کهن تکنیکهای برگرفته شده از متون کهن و فرهنگ ایرانی ارائه بدهد و شخصیت و هویت دیگری برای داستان ایرانی تدارک ببیند.
در افسانه کهن،دیالوگ این دو وقتی ماهیگیر طلسم را برمیدارد و دیو را آزاد میکند،شروع میشود، اما در داستان گلشیری،تا پایان داستان،دیو هم چنان درون کوزه است و همین جاست که زبان زیباترین بازیهای خود را به نمایش میگذارد و ذهن را بر لبه توهم،مالیخولیا و واقعیت نگه میدارد و حرکت نوسانی را از این سمت به آن سمت،تا آخر ادامه میدهد."