خلاصه ماشینی:
"موش مهناز رضایی من قطعهء پنیر را با دقت بریدم-یک مکعب بیعیب و نقص-و آن را کنار پایهء تخت سفری گذاشتم.
خشخش دست و پایش را شنیدم- منظورم آن موش صحرایی است که گذرش به اتاقک شکار افتاده است.
اما خودش آمده بود و این دیگر تقصیر من نبود،به هیچ وجه.
بوی توتون پیپ برای او شاید نشانهء حضور من بود.
آماده بودم برای آسودگی او هر لحظه،با پیپ روشن،خود را بخواب بزنم.
باید پیپ را روشن کنم تا سر وکلهاش پیدا شود،وقتی مرا میبیند که در اتاق قدم میزنم،پرههای دماغش میلرزد.
دماش روی زمین کشیده میشود.
آن موش چند روز است که پشت پنجره میرود و از پشت قاب،دشت را نگاه میکند.
ناخنهایش روی شیشه خشخش میکند و من میفهمم که آنجاست.
پیپ را روی زمین خالی میکنم و پاشنهء چکمهام را روی آن میکوبم.
دست خیسام را روی قلاف کمری میمالم و باز آن خشخش دست و پا و لغزش دم باریک..."