خلاصه ماشینی:
"نمیدانم هنوز آنجاست یا نه ولی بههرحال آن روز پدرم چتر را مثل عصا به دست داشت و با هر قدم آن را آرام به زمین میزد.
روی صندلی که نشست سیگارش را،که دم در مغازه لای لبهای ورمکردهاش جا داده بود،روشن کرد.
نگاهی به مرد ساندویچفروش انداخت و خاکستر سیگار را تکاند داخل لیوان روی میز،کنار گلدان پر از گلهای مصنوعی دود گرفته.
مرد بلند شد،ته سیگار را انداخت توی لیوان و رفت سمت بشقاب روی یخچال ویترینی مغازه.
بعد رفت لامپ گازی بیرون مغازه را باز کرد.
نوشابه را گذاشت روی میز و لیوان سیاه شده از خاکستر مرطوب را برداشت و انداخت داخل سطل آشغال.
ساندویچفروش روغن کف فر را با کاغذ گاهی تمیز کرد و چند جعبه نوشابه پایین یخچال چید و گردنش را کشید تا از گوشهء شیشهء کاغذپوش یخچال مشتری را ببیند.
از مغازه بیرون رفت و ایستاد کنار خیابان مرد جلو در مغازهاش زیر سر پیچ لامپ گازی او را میپایید."