خلاصه ماشینی:
"گفتی:نذاری خشک بشه،اما هرچی کود ریختم پاش،هرچی آبش دادم بیفایده بود مثل اینکه صدایی هزار لوکوموتیو توی کاسهء سرم پیچیده.
»و نشسته بود پای منقل،بوی وافور توی سرم پیچیده بود،مثل اینکه چندتا والیوم خورده باشم،گیج شده بودم.
گفتی:«مگه بمیرم»و باز بابا رستم موهایت را دور گردنت پیچانده بود و توی اتاق مثل گوشتقربانی چرخات داده بود.
گفتم:بیبی میدونم زندگی تورو پیدا میکنم نگاهم کردی و چیزی نگفتی،شایدم از ترس بابا بود که پشت در گوش ایستاده بود.
قربون علی خندیده بود،مثل این که داشتم توی لباس سفید خفه میشدم،مثل اینکه لباس عزا پوشیده بودم، صدای دایره دنبک مثل ترکیدن بمب توی سرم صدا داده بود.
درختها از فشار سرما مثل اینکه به پیسی میزدند و صدای کلاغها که انگار از سرما جیغ میکشند توی سرم پیچیده بود،توی چشمان میشی رنگت خیره شدم.
گفتی:دردهای توی دلمو چهکار کنم؟اونارو ببرم پیش کدوم دکتر؟ گفتم:بیبی کاشکی،بهدنیا نمیاومدم."