خلاصه ماشینی:
"موقعی که مادرم داشت همه اینها را توضیح میداد،به این زن که اسمش سیلویا بود خیره شدم.
ظرف چند دقیقه قصهای را که به همه میگفت برای سیلویا تعریف کرد(قصهء صاحبخانه جدیدمان و همسایههایی که میشناخت و حتی قصهء پیرزنی که به میوهفروشی سرکوچه بدهکار بود).
این خودش راهی بود برای پشتسر گذاشتن یک روز دیگر و نزدیک شدن به زمانی که به امریکا برگردیم و زندگیمان حالت اول را پیدا کند.
دستآخر که مادرم که از حرف زدن افتاد،سیلویا در چند کلمه مفید و مختصر گفت که چهطور شد آمد و توی دو طبقه از خانهء آقای تامس ساکن شد.
»بعد به من نگاه کرد و ادامه داد:«مگه نه،عزیزم؟» من که داشتم از بوی گند لباس سیلویا خفه میشدم،نگاهی کردم به چشمهای مهربان مادر خوشبوی خودم و یادم آمد که کسی خبر ندارد او در چه ناامیدی بزرگی است."