خلاصه ماشینی:
"او از مه باغ شعرم هراس داشت و به گلگشت نیامد و هدیهی من در دستم بیفسرد،اما نمرد و دانستم که روزی این مه خواهد گسست و ما یکدیگر را باز خواهیم یافت و در آن روز هدیهام را آذین رؤیای کودکان خواهیم کرد.
روزی که مه بگسلد،پرندگاه میوههای شعر و زندگی راستین خواهند شد و قفسها تصاویر مهآلودی خواهند بود و پرندگان مشتاق تصویرها که بر دیوارهای قدیمی و کهن این باغ آویزانند پرواز خواهند کرد.
و باغ در ستیز زندگی خویش با خویشتن خواهد نشست و ما راه خانهی رؤیای خود در پیش خواهیم گرفت.
این هم که میگویم و مینویسم یا تو را میخوانم،لالایی است بر وحشت تنهایی خودم، -درست مانند آن بچه که در تاریکی میرود و به صدای بلند آواز میخواند و همانا گیجی و انصراف میخواهد؛و هرگز هم،تا در راه است،چشم و وحشتش یک دم به خواب نمیرود."