خلاصه ماشینی:
"و زیبایی تجربه این است که در آن همیشه باز است؛زیرا همیشه امکان کاوش بیشتر وجود دارد.
باور همیشه به آخر رسیده،ولی تجربه هرگز به اتمام نرسیده و همواره ناتمام است.
باغ به شکلی بسیار زیبا کامل بود و به هیچ وجه کم و کسر نداشت.
درست همان موقع که همه چیز تکمیل شد،پادشاه استاد را به دیدن باغ دعوت کرد.
پرسید:«چرا آنقدر ناراحت و غمگین به نظر میآیید؟آیا اشکال بزرگی در کار است؟»و بارها و بارها استاد سر تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:«نه».
دریغ از یک برگ خشک و زرد شد!«آن برگها کجا هستند؟!» پادشاه گفت:«به باغبانهایم دستور دادهام همه را جمعآوری کنند،که تا آنجا که مقدور است همه چیز بینقص باشد.
استاد به وجد آمد و گفت:«نگاه کن!چقدر زنده به نظر میآید!»و همراه با برگهای خشک،ترانهای به گوش رسید؛موسیقی برگهای خشک به نوازندگی باد!اکنون باغ را زمزمهای پر کرده بود،و بیاین زمزمه چه یکنواخت و خستهکننده مینمود!درست مثل گورستان."