خلاصه ماشینی:
"چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار غمی گشت سهراب را دل از آن که جایی ز رستم نیامد نشان (ب 567-570) به نظر مؤلف فردوسی و ادبیات حماسی،عامل سوم در ناشناخته ماندن پدر و پسر بر یکدیگر تقدیر است که پیوسته در تراژدیها نقش اساسی دارد:در اینجا نیز هنگامی که رستم در جامهء ترکان شبانه برای دیدار سهراب به حصار تورانیان میرود و قدم به صحنه میگذارد ژنده رزم به دست او کشته میشود.
چنین داند پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کان گو شیر گیر کنون رفته باشد به زابلستان که هنگام بزم است بر گلستان بدو گفت سهراب کین خود مگوی که دارد سپهبد سوی جنگ روی به رامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر و جوان چنین داد پاسخ هجیرش که شاه چو سیر آید از مهر و ز تاج و گاه کسی را که رستم بود هم نبرد سرش ز آسمان اندر آید به گرد ...
همی رحمت آمد به تو بر دلم نخواهم که جانت ز تن بگلسم نمانی به ترکان بدین یال و سفت به ایران ندانم تو را نیز جفت چو آمد ز رستم چنین گفتوگوی بجنبید سهراب را دل بدوی (ب 904-906) اگر جز آن است که گمان میبریم چرا از پس آن همه جستوجوی سهراب به دنبال رستم،-که احتمالا گزارشهای آن به جهان پهلوان میرسیده- وقتی سهراب رویاروی رستم گمان خویش در باب رستم بودن وی را بیان میکند،پدر خود را به فرزندی که آن همه در التهاب دیدن پدر میسوزد معرفی نمیکند؟سهراب حتی اگر در گمان رستم، برای کشتن او آمده باشد،رستم-پهلوانی که همه عمر برای نام و ننگ به جان کوشیده-کسی نبوده و نیست که از پیکار هراسان باشد."