خلاصه ماشینی:
"تومئری پیر بر آستانهء در نشسته بود و به آرامی کیسهء توتون چرمی سیاه رنگ و کهنهیی را میان دستهایش بازی میداد و به دوردستها و به ساحل دریا نگاه میکرد.
روتی جوان عینکی و لاغر اندامی بود که پشت شیشههای عینک خود چشمهای آبی معصومی داشت.
روتی خندهای کرد و پیش خود گفت:شاید میخوام برایم از جریان قاچاقهایی که کرده تعریف کنه.
اما او چهطور خودش رو راضی کرده بود تا مخارج تحصیل مرا بدهد،درحالیکه اصلا اهل این گشادهدستیها نیس؟ روتی خندهء تلخی کرد و دستش را بر شانهء پیرمرد گذاشت: -دایی،خواهش میکنم...
آره،روتی،من از این بابت خیلی راضیام و میدونی چرا؟ روتی ساکت بود.
تومئوی پیر مثل هر روز این طرف و آن طرف میرفت و به کار خودش مشغول بود...
هوای شرجی پیراهن خیساش را به بدنش میچسبانید و رنگ پریده و ساکت از دریا برمیگشت،نگاهی به تومئو میانداخت و به پرسشهای پیرمرد خیلی کوتاه، جواب میداد."