خلاصه ماشینی:
"مرد سفیدروی میگفت آهسته رفتن خوب است ولی فقط زمان راه افتادن!او برای ماشین از پیشرفت میگفت،از نیاز برتر بودن،حتی از کمک به جامعه،هرچند که خودش کاملا به آنچه میگفت اعتقاد نداشت و همه حرفهایی را که میزد نمیفهمید ولی سخنانش نتیجه میداد چون خیلی وقتها ماشین قرمز را به فکر کردن وا میداشت.
ماشین به او میگفت:«چرا من را رنگ نمیکنی،وقتی خودم را در شیشه ویترینه میبینم از این همه خط و خراش بدم میآد،روکشهایم آنقدر کهنه شده که خجالت میکشم»اما مرد سفیدروی ناراحتی ماشین را درک نمیکرد،چون هر روز روغن ماشین را بازدید میکرد و برایش بنزین سوپر میخرید مرد جواب میداد:«روکش و رنگ ظاهر قضیه است،مهم خوب نگهداشتن موتور است.
به همین خاطر بعضی صبحها لج میکرد و روشن نمیشد،آنوقت مرد با ملایمت به او میگفت که اگر او را به صافکاری نمیبرد و رنگش نمیکند به خاطر آن است که میترسد او را بدزدند این حرف چنان احساس خوبی به ماشین قرمز میداد که برای خوشحال کردن مرد،آن روز با تمام توان حرکت میکرد و تا میتوانست تند میرفت،حتی از چراغ زرد هم عبور میکرد.
یک روز مرد سفیدروی ماشین قرمز را غافلگیر کرد،یک هفته تمام،هرروز او را به تعمیرگاههای مختلف برد تا همه قسمتهایش را بازدید کنند.
لاستیکها،روغن ماشین،شیشه جلو و عقب،بیست و پنج نوار موسیقی عالی،رزرو هتل(البته با گاراژ)مرد سفیدروی هیجانزده،عاشق نوارهای موسیقیاش،اجدادش و البته ماشین قرمزش که مادر تأییدش کرده بود و او را به محل مورد علاقهاش میبرد،حرکت کرد.
مرد سفیدروی فکر کرد فاصله تا خانه کم است و ماشین قرمز میتواند او را تا آنجا برساند،ولی اینطور نبود."