خلاصه ماشینی:
"همیشه که اینقدر بخت یارت نیست که بدانی چند شنبه است و مثل روزهای قبل اول مطمئن شوی شنبه و جمعه نیست و بعد با انگشت حساب کنی که چند روز از شنبه رفته یا چند شب به جمعه مانده.
روزی که باید پاهات را از کشوی بالایی میزت برداری و بدوزی به تنت،بعد دستها را از کشوی کناری،از لابهلای خرتوپرتهای به دردنخور بکشی بیرون و با سوزن منگنه وصل کنی به انتهای قطع شدهء بازوها.
با خودت قرار گذاشتهای از چهار راه دلبخواه بالای کوچهء هزارساله بگذری بعد با یک تاکسی برسی به بازار بزرگ.
قرار است از امروز به مدت 120 ساعت در این بازار مقداری کاغذ و کتاب و بوروشور و چیپس و پفک و پاپکورن پیتزا و ساندویج و نوشابه و آب و روزنامه و بستنی و مجله،مقداری هم سالاد سیبزمینی بخری و خوشحال باشی.
تا تو خودت را برسانی به پیرمرد صبح شده بود و چشمهات را که باز کردی،دیدی رفته است توی برنامهء صبحگاهی و نرمشهای سوئدی یاد میدهد."