خلاصه ماشینی:
"او کوچک باشویی آبی بود بر تالارهای دیرین و طاقهای بلند عشق میورزید آنگاه که اسکندر چشمههای پر آذرخش را به شمشیر کشید او قطرهی آبی بود میان زمین و آسمان غمگینترین پرنده و خوشبختترین بازنده بود با بولیوار بر میزهای لاتین ترانه میسرود و شراب سمرقند را مینوشید هنوز با میدیا سخن نگفته بود چمنزاری سبز بود،همیشه پاییز را صدا میکرد...
پاییز دستی در شمال و دیگر دستش در جنوب آنگاه که فاطمه از آبهای مغرب به کنارههای زیبایی میریخت او دلش را به شرق سپرده بود از آن روز باغ کتابهای بابل سوخت شمعهای زیبای نپال در پرستشگاههای بودا،خاموش گشت او همیشه در ترانهها میگریست و در گریهها ترانه سر میداد شیر مادیان را در جامهای آیدیا مینوشید و نور خدا را از مشعلهای آفتاب میمکید کلبهاش میان کف قلعه و بیزاری او فیلیا بود فریاد گزنفون ویرانش کرد همیشه به آسمان چشم میدوزد و شیشههای آینده را میشکند به آیندهای باز میگردد، آیندهی که هنوز از آن دود آتش مغولان برمیخیزد او هزاران تکه زنجیر کوچک عشق را در کوزهی دلش نهان داشته است..."