خلاصه ماشینی:
"خدایا عمر او از صد فزون کن حسن نیکبخت برای استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی که در رؤیاهایش نیز تاریخ میبیند و تناش به ناز طبیبان نیازمند مباد.
«بیا گویم برایت داستانی»1 ز استاد عزیزم«باستانی» ز پاریز است این مرد نکو نام که تا پاریس هم رفته از او نام همه حرفش ز تاریخ است و کرمان ز تاریخ و ز کرمان میخورد نان به هشتادش رسیده عمر اکنون خدایا عمر او از صد فزون کن کتابش بیشتر از شصت گشته مقاله بیش از نهصد نوشته حکایتهای جسته جسته گوید ز حال مردم دل خسته گوید عجب زیبا بود قول و مقالش «خداوندا نگهدار از زوالش»2 به دفتر اوستادی بینظیر است به نزد شاعران شیخ است و پیر است کلامش پر ز ایما و اشاره نگیرد کشتی عشقش کناره بود در طنز استادی یگانه نباشد مثل او در این زمانه در این دوران که دوران عجیبی است کمی سخت است و اوضاع غریبی است ببین استاد ما مانند ماه است کمی هم ناقلا،آب زیرکاه است حروفچینی کارهاش دست بنده ولی پوست از سر این بنده کنده خط ریزش چو موران پشته پشته حواشی طویلش ما را کشته اضافه میکند وقت غلطگیر کمی پایین،کمی بالا،کمی زیر اگر وصف تو اینجا گفتهام من یقین زیره به کرمان بردهام من نرنجی گر مزاحی بنده کردم مزاحی از برای خنده کردم الهی«باستانی»زنده باشد قلم توفنده،لب پر خنده باشد (1).
وام گرفته از شعر ایرج میرزا.
وام گرفته از شعر حافظ."