خلاصه ماشینی:
"؟! و آن قلهی پنهانی را که گم شده بود چگونه در کولبارت به خانه خواهی آورد هنوز تاریخم را با تو میآغازم و جغرافیای زمینم را با تو وصف میکنم و چهار جهت اصلی را با نامهای تو مینویسم هنوز بهار پاهای چو بیش را دارد تابستان داغ،داغ است باد میآید باد میآید هنوز پاییز به پاهای چوبی بهار میاندیشد.
ایزدپناه» بیهوده است خفتن بر تپههای تهی خورشید با پرنیان بافته از نور میگذرد از تپههای تهی تا فرو نشیند بر جلگههای سبز بیقرار.
یادگار «پریسا سعیدزاده» نشسته در کمین صبح بوی گیسوان سوخته و عطر خاطرهاش چه بیصدا میان قطرههای آب نشسته در نگاه او رنگ یادهای دور و عشق را که هیچگاه میان بازوان خویش حس نکرده بود به سینهاش فشرد صحبت «مجید زمانی اصل» پریزادی زادهء رود زاریها و این بیتبار توفانها خنده از دهان و مویم میسترد وقتی غرق در شط شهود میشوم."