خلاصه ماشینی:
"مثلا در سر میزهایی که نصرت رحمانی و مهدی اخوان ثالث و این و آنی دیگر دورش مینشستند و گپ میزدند و اینها همه بیرون از فضای درس و مدرسه بود البته در مدرسه هم بودند معلمانی که حضورشان تنها برای واداشتنمان به روخوانی کتابها و حفظ کردن طوطیوار برخی مهملات نبود و اینها همه در عمق یادهایم جدا از خانم شهیدی بودند،معلم مهربانی که سال اول حضور در مدرسه را برایم قابل تحمل کرد و هم او بود که الفبای خواندن را به من آموخت،یعنی همه آنچه را که میدانم و نمیدانم و بضاعت فکریام را هرچه هست به او مدیونم اما چند نفری دیگر هم بودند که به جای تکرار آنچه از فرط تکرار و بیهودهگی بوی پوسیدهگیشان از لای کتابهای بسته هم بیرون میزده دیدن و اندیشیدن را یادمان میدادند و همانها میگفتند که آن کاغذ پاره مدرک همیشه نشان دانندهگی نیست و بعدها دانستم که چهقدر راست میگفتند و چه مدرکها که دارندهگانش از خواندن متن آن هم عاجزند اما حالا و در این روزگار بس غریب چه بسیار شدهاند آدمهایی که بیداشتن همان مدرک هم برای خود عنوان میتراشند،مهندس،دکتر و..."