خلاصه ماشینی:
"بیخانمانان ابو القاسم حالت موجری بهر پس افتادن شش ماه اجاره دیدم از خانه برون ساخته مستاجر خود را کرده مستاجر محنت زده آغاز شکایت لیک نفرین و ملامت نکند موجر خود را گوید او باز ستانید اگر ملک خود از من حق او بود و مرا در دل ازو نیست ملالی نظم این ملک بر آنست که بر خاک نشاند هرکه را چون من بیچیز نه ملکی است نه مالی من که در مدرسهای بودم از این پیش معلم تا رمق داشت تنم،جز پی تعلیم نبودم گر سرانجام شدم خاکنشین،بود سزایم که ز آغاز چرا فکر زر و سیم نبودم چون دگر پیر شدم دست ز تعلیم کشیدم تا که در خانه مگر گوشهی راحت بگزینم غافل از اینکه تهیدستی من در سر پیری نکند خانهنشین بلکه کند خاک نشینم شد به سختی سپری عمر من و اهل و عیالم در اتاقی که بسی تنگ و کدر بود چو لانه مالک خانه چو میدید زنم کرده تیمم میزدش بانگ که سایید ز دستت کف خانه آرزویی که به دل داشت زن غمخوردی من همه این بود که یک خانه ز خود داشته باشد تا جگر گوشهی او چون پی شوخی بخروشد مالک خانه به سختی جگرش را نخراشد در اتاقی که پیاش بود بر آب از اثر نم زوجهی من به روماتیسم گرفتار شد آخر مرد و،تا آنکه نماند به دلش حسرت خانه، خانه گور پس از مرگ بر او گشت مقرر زنده ماندم من و،زآن خانه شدم رانده به خواری لیک او مرد و به صد عزت از آن خانه به در شد زیر خاک است و مرا بر زبر خاک نبیند که چه سان زندگی من پس ازو زیروزبر شد دخترم رفته پس درس پرستاری و،خواهد که ز چنگ مرض ابناء وطن را برهاند پسرم گشته سپاهی و برآنست به وطن خدمت شایسته کند گر بتواند در سر دوستی میهن و غمخواری مردم تاکنون طی شده عخمر من و اولاد و تبارم کرده خدمت به وطن پیرم و اندر وطن اکنون آن قدر جای ندارم که در آنجا بهسر آرم *** یکی بود،یکی نبود زندی تختی بیخواب/جادهیی بیسراب چشم برهم میگذارم تا لبریز شود/دریایی بیآب."