خلاصه ماشینی:
"«ماکسی» بمن گفت که چطور خودش و سایر سلمانیها،خانم«برچت»را تماشا میکردند که سه روز تمام میکوشید«سوزان را توی دکان بکشاند(آنوقتها«سوزان»دختر لاغر اندامکوچکی بود با چشمانی درشت و وحشتزده و با همین موهای نرم و صافی که نه بور و نه قهوهای) و«ماکسی تعریف کرد که چطور عاقبت خود«هاکشاو»بود که رفت بیرون،تو خیابان، و تقریبا پانزده دقیقه تمام با دختر سروکله زد تا عاقبت آوردش تو و نشاندش روی صندلی خودش-همان«هاکشاو»که هرگز کسی ندیده بود جز کلمه آره یانه با هیچ مرد یا زنی در آن شهر حرف زده باشد.
عاقبت مدرسه را ول کرد و رفت توی یکی از مغارههای ده سنتی کاری گرفت اما باز هم برای اصلاح سرش بدکان سلمانی میآمد؛بزک کرده و با نوعی لباسهای تنک و نازک و روشن که اندامش را نشان میداد و با صورتی مراقب و گستاخ و زیرک و با موهائی روغن زده که تاب خورده اطراف صورتش ریخته بود.
مردای مسنی که با دخترهای جوون سروسری پیدا میکنن آدمهای ناکسی هسن اما اونهائی که دخترهارو گول میزنن و بعد دلشون نمیاد پولی خرج کنن-؟ در اینموقع«مت»،سربرداشت و باطرافش نگاه کرد؛اوهم داشت ریش مشنری را اصلاح میکرد:«اما اگه بدون که«هاکشاو»باین دلیل ساعتو بهش نداده که فکر مکنه «سوزان»جونتر از اونه که از یه آدم غریبه هدیهای قبول کنه،اونوقت چی میگی؟» -«یعنی میگی هاکشاو نمیدونه،یعنی از اونچه که سه سال آزگاره همهی مردم شهر-شاید جز آقا و خانم«برچت»ازش باخبرن،خبر نداره؟» «مت»دوباره مشغول شد،آرنجهایش آهسته تکان میخورد و تیغی که در دستش بود با تکانها کوتاه حرکت میکرد:«از کجا بدونه؟غیر از زنها کس دیگهای از این حرفها بهش نمیزنه و او بجز خانم«کووان(*)»با زن دیگهای آشنا نیس."