خلاصه ماشینی:
"سرش را انداخت پایین و رفت.
سگها باز خوابشان برده بود.
دختر گفت«اینجوری که نمیشه ما که نمیتونیم اونقدر صبر کنیم تا هوا تفتش بشکنه؛بعد راه بیفتیم.
» مرد گفت«اگه خیالمون اینه که بریم خونهی آبجی بزرگهم؛دس کم باس دو ساعت صبر کنیم.
» دختر گفت«ما میریم هیچطوری هم نمیشه.
» مرد گفت«اون یه خورده حالی بحالیه.
» دختر گفت«ما یه مهمون دوشبهایم،ما از یه عالمه راه میایبم.
» مرد گفت«اون تو چشماش پرده نیس.
» پسر گفت«تو که باس بشناسیش.
»بعد،داشت سکوت میشد که دختر گفت «خب میریم خونهء عمه کوچیکهمون» پسر گفت«چی»؟ مرد گفت«نمیتونیم.
ما هیچ وخ نمیتونیم این کارو بکنیم.
» دختر گفت«واسه چی»؟ پسر گفت:«اون شوررش خونهس».
دختر گفت«بهتر بود نمیومدیم.
»و رفت طرف تلمبه تا گلوئی تر کند.
بعدش،صدای تلبمه بود؛و بوق سمج ماشینی که آن گوشهی تعمیرگاه بود و شفق هوا،روی اسفالت ترک خوردهی خیابان،و صدای آب یخی..."