خلاصه ماشینی:
"در عصر جمعهای که صدای پای عابری به گوش نمیرسد تنها خشخش روزنامه بر آسفالت ذهن شاعر را معطوف به خود میکند.
بادها یک تکه روزنامه چوب مچاله را/در انتهای کوچه بنبست با خشم میجوید/من مرده بودم/ رگهایم این تسمهای تیره پولادین بر گرد لاشهای پیچیده بود/اما خاطرهای در عمق من فریاد میکشید.
فصل فوران لذت است/اما شاعر حرفی دیگر دارد بهار موسم گل نیست/بهار فصل جدائی و بارش خون است/بهار نقطه آغاز هیچگاه نبود/بهار نقطه فرجام بیسرانجامیست/بهار بود که درد مرا درو کردند.
گیلاس لبریز از پائیز/ (به تصویر صفحه مراجعه شود) نصرت رحمانی و آرش رحمانی(رشت 9/1/74) کلاویهها در حرکتند/اما نوازندهای در میان نیست/پلونز شوپن در طنینذانگار برای شاعر هر لحظهای میتواند لحظه نهائی باشد،لحظه شدن و بیان آن در اندام واژهها و رابطهای آنچنان درونی و زنده که با خوانش شعر گوئی شعر را میسرائیم."