خلاصه ماشینی:
"همیشه گمانمان این بوده که آنچه رنگ است باید جنس مرغوبی داشته باشد(هرچند،در تفاوت کیفیت رنگهای تیوبی ایرانی با نوع خارجیاش هیچ حرفی نیست)،اما به راستی میخواهم بدانم که عمامهپیچ با این تکه پارچههایی که به گفته خودش بعضیشان از پیراهن خود اوست،چطور توانسته یک چنین ترکیببندی رنگیای بسازد؟او چطور این رنگها را از این تکه پارچهها بیرون کشیده است؟و-با خود فکر میکنیم که-اصلا مگر چنین رنگهایی در دنیای پیرامون ما هست؟ جالب اینکه در همان حال که ما آنها را نمیبینیم،او دارد با همانها نقاشی میکند.
ممکن است تعدادی از آنها که شاگردان من یا مسلمیان بودند الان خوب کار کنند ولی به همین دلایلی که گفتم یک دوره طولانی گسست آموزش هنر در بعد از انقلاب وجود دارد.
اگر شما اعتقادتان این است که تحول در نقاشی به جامعه و مسائل اجتماعی،سیاسی و اقتصادی آن مرتبط است،این مسئله را درباره اوضاع نابسامان ایران در دهه شصت چطور میشود توجیه کرد؛دههای که کشور در حال جنگ بود و عملا سخن از حرکتهای پیشرو نقاشی و هنر در آن وضعیت معنی چندانی نداشت؟ خب در دهه شصت هم درست است که نه فعالیت نمایشگاهی وجود داشت و نه حتی هیچ ارتباط خارجی،و یک نوع خفقان در اینباره حاکم بود،ولی نقاشان،چه آنهایی که گرایشهای مذهبی داشتند و چه بقیه،یک ویژگی مشترک داشتند که امروز دیگر آن ویژگی را در جوانها نمیشود دید،و آن هم شرایط ذهنی پرتلاطم آنها بود."