خلاصه ماشینی:
"باز میرفت،انگار چرخهایی که روی یک پایه میچرخند باید بچرخند وظیفهء او هم اینست که همراه این چرخها بچرخد و مثلا به مدرسه برود،بخاطر همنیمکتیها،بخاطر فرار از خانه،انگار همهء دنیا منتظرند ببینند که نمرهء امتحان آخر سال او چه میشود؟ چقدر جان کند تا بیاید در این بیابان برهوت در خانههای قوطی کبریت شکل،دلش را به یک کف دست باغچه بیاویزد و خوش کند که در آن چند دانه گل و بوته کاشته و حالا هم دارند از بیآبی خشک میشوند؟ هر روز صبح زودتر از همه بیدار شدن و هر شب دیرتر خوابیدن،هی پختن و شستن و پختن و شستن و دور خود چرخیدن،رختخوابها را انداختن،رختخوابها را جمع کردن،هی درزهای شکافتهء شلوار و دکمههای کنده شده را دوختن،شستن و شستن و اطو کشیدن،ناظر کثیف شدن و تمام شدن و خراب شدن دوبارهء همهء آنها بودن،از مهمانهای مرد پذیرایی کردن،وقتی همه دور هم مینشینند،چشمها به خال ورق خیره شده،یکی دستهایش میلرزد،یکی پایش را،پای چپ یا راستش را مرتب تکان میدهد،یکی بیسبب میخندد،یکی اخم و تخم میکند،یکی عصبی شده، یکی بغض کرده،یکی دست دیگری را نگاه میکند،آنها اصلا نمیفهمند کی چای جلویشان گرفته،فقط جاسیگاریهای پر از پوست تخمههای خیس،و تهسیگار های ماتیکی زنهایشان و فنجانهای خالی را باید مرتب جمع کند و تنهایی بنشیند بچههایشان را نگهدارد،اگر کتابی بدست بگیرد،تظاهر کرده و اگر بافتنی ببافد همینطور و این مرد که مثل بیگانه با او زندگی میکند نه محبتی،نه احساس مسوولیتی،نه توجهی،نه فرزندی،نه مصاحبتی،نه مؤانستی،هرگز موهای نرم طفلی را نوازش نمیکند،زنها، مادرها،با چادر و بیچادر،بچههای شیرخوارشان را با آن کلههای گرد شان در آغوش گرفتهاند،هیچیک بچه او نیستند،دختر بچهای گیسو بافته که نوک زبانی حرف میزنند و دامن پیراهنشان یک وجب از دامن روپوششان بیرون آمده با یقههای کج،کمربندهای باز که عنقریب میفتد،هیاهوکنان در کوچهء مدرسهشان،بدنبال هم بطرف مادرها و پدرها که منتظرشانند میدوند هیچکدام دختر کوچولوی لوسکردهء او نیستند،هیچکدام از این پسر بچه- های کلهتراشیده با آن چشمهای کنجکاو و سیاهشان،با آن ترقهها و تیلهها و تیرکمانهای توجیبشان،بچهء او نیستند..."