خلاصه ماشینی:
"طاهر با کف لخت پاهایش روی کف لخت و چوبی اتاق به طرف ترازو رفت و به خودش گفت:این چوب درخت زیتون نیست.
مرد سفیدپوش گفت:این چیه؟ طاهر گفت:چی،چیه قربان؟ -روی پشت تو،این چیه؟ طاهر گفت:قفل را میگویید آقا؟ از کتف راست طاهر قفل کوچکی آویزان بود.
یکی از پاهای طاهر از لحاف بیرون افتاده،و انگشتانش مثل ناخنهای مرغ سربریدهای از هم باز شده بود.
بعد کف هر دو دستش را روی کتف طاهر گذاشت و آنقدر انگشتانش را روی پوست بالا و پایین برد تا اینکه صبح روی پنجره سفیدی زد.
یه روز پدرم صبح زود منو برد حمام،توی خزینه،دلاک سنجاق قفلی رو باز کرد اما گفت که قفل دیگه جوش خورده...
که بازویش را به دستگاه بیهوشی بستند و او خودش را دید که با قفلی در کف دست،بر سنگفرش میدانچه دهکدهاش افتاده است و مردم روی او سکه میریزندبا همان صدای افتادن سکه،افتادن سکه،افتادن سکه بود که طاهر بیهوش شد."