"در نبودم ترا جویم که این جویش برای پوئیدن راهی است که در نظام کافران،مشرکان، ملحدان و منافقان نیست و نایستید که صبح نزدیک است.
من گلی را بوئیدم که بوی«جنون»دارد و«هوای تازه»را دیدهام که گندیده است و فصل ورق خورده«بودن» را دیدهام که روئیده است و پائیز را در انتظارم که بحاصل بنشینم.
از«خویش»گذشتن را به تماشا میایستم و«بیخویش»بودنم را بر کاهگلهای اطاق تنهائیم با تمامی هستیات درهم میآمیزم،ترا با تمامیت هستیات و با نهایت بودنت میستایم.
خالقم،در؛خویش بودنم»زجر است و«بیخویش»بودنم رهائی است از قیود بودن گندابها،میدانمن که میخوانیام و میخواهم که بتوانم بودنت را بیاندیشم و در این فصلم که نبودنت را«که»باور خواهد داشت»؟!چگونه خواهیم بود گر تو نباشی«؟!» پس میستایمت و بسویت میشتابم تا بدانم که بودنت مرا زندگی است و«با خویش بودنم»بدور از هستی،دریابم که زندگی را چون آئینهای در بودنت مییابم و فریادهای خروشان هستی را که از سویت جاری است میشنوم،در مسیر بودنت جاریم و در انتهای هستی از بودنت وجود مییابم و میمانم که«بخوانیام»و بخوانم که بمانم."