خلاصه ماشینی:
"پدر میگفت باید آن آقای حقیقی خودش بیاید تا کارها سامان پیدا کند.
میگفت این شمشیر را اجدادش نسل به نسل به او رسیده است.
از همان قدیم که یادم میآید ما هم مثل پدرانمان همیشه در آرزوی نجات بودیم،و هر بار که حکومتی عوض میشد فکر میکردیم ما هم نجات پیدا کردهایم اما هنوز چندی نگذشته بود که میدیدیم باز در دام تازهای گرفتار شدهایم.
بعد پدر میگفت مگر آن آقای حقیقی خودش بیاید و کارها را سامان دهد.
انگار که انتظار او دیگر برای انتقام از بیدینان نبود.
یک روز برای تسلایش گفتم راستی پدر،آن شمشیر که میراث اجدادی ما بود کجاست؟مهربانانه نگاهم کرد و هیچ به زبان نیاورد.
انگار که میگفت شمشیر برای کشتن چه کسی؟همسایهگانم؟فرزندانم؟ بعد برایم قصهی هابیل و قابیل را گفته بود.
همینجایی که پدر سرانجام به آن رسیده بود و باز میاندیشم آیا پیران سرزمین ما را این مایه از نیکبختی خواهد بود که از نو زاده شوند؟"