"ابنمسکویه چند برگ کاغذ را، که در دستش بود، به ابوعلی سینا داد و گفت: نخست اخلاق خود را با این اصلاح کن تا من جواب آنچه را خواستی بدهم.
اوج ذلت عبدالله بنعمر از بیعتبا علی بنابیطالب امتناع کرد; اما وقتی فهمید حجاج حاکم کوفه شده، شبانه خود را به خانه او رساند.
زن پرسید: از پیامبر خدا چه خبر؟ آن مرد، پس از اندکی تامل، به آرامی گفت: خواهر، برادرت هم به شهادت رسید.
وقتی پیکرها روی دست مردم قرار گرفت، بانوی انقلاب با قامت راستخطاب به پیکر غرقه در خون فرزند شهیدش گفت: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خم می سلامتشکند اگر سبویی پسرم، نور دیدهام، ...
آنگاه دستبه سوی آسمان گشود و گفت: خدایا، تو را شکر میگویم که فرزندم در این آزمایش سرفراز و پیروز بیرون آمد."