خلاصه ماشینی:
"بعد از خوردن غذا هردو از کلبه بیرون آمدند، هوا دم کرده بود و پشهها همه جا پراکنده بودند.
ـ آخر این خیابان روی تپه بزرگ قصر راجه حیدرآباد است.
نگهبان مچ دست جوان را گرفت و او را کشان کشان به دنبال خود به داخل قصر برد و در همان حال فریاد میزد: ـ غریبه عقلت را از دست دادهای؟ اصلا شاید جاسوس باشی!
جوان از فرصت استفاده کرد و گفت: ـ «برآسمان رود و کار آفتاب کند» راجه باشنیدن این تک مصراع شعر از زبان جوان، برای لحظاتی با شگفتی به او خیره شد.
بعد به نگهبان اشاره کرد: ـ این جوان را رهاکن، او مهمان ماست.
راجه دست یوسف راگرفت و او را به همه معرفی کرد: ـ این جوان داماد آینده من است.
حضرت تبسمی کرد و به من فرمود: ـ اگر در نجف اشرف پیش ما باشی؛ زندگی فقیرانهای خواهی داشت."