خلاصه ماشینی:
"در حقیقت،کالیگولا به معصومیت حیوانی و بیگناهی لذت از آزادی طبیعی روان خود، بازگشته است:اگرچه در زندگی لحظاتی هست که بازگشت به آنجانور زرینموی، گریزناپذیر و همچون خشمی آنی،خود از خفتگی برمیآید اما خطر آنجایی است که این حیوان خشماگین آزاد،و این خدای اعلای حیوانی بر کلیت ذهن و زندگی آدمی چنگ میاندازد:هم آن خطری که کالیگولا را به تمامی دربرگرفته،و آن حیوان آزاد،بر او چیرگی تام یافته است؛بدان معنا که،از خشمی بازدارنده،و مراقب حرمت انسانیاش،به شورش علیه آنچه ریاکارانه و از جنس میانهحالی است،و در حقیقت،به پیکرهی کلی انسان،چونان نمادینهای از میانمایگی،و دروغزنی و فرصتطلبی و خیانتورزی، عصیان کرده است و میخواهد آن را«سر به نیست»گرداند:کالیگولا ترجیح داده است حیوانی شریف و آزاده باشد تا انسانی اخلاقی و متوسط که اخلاق را همچون افزار سودآوری و ریاورزیاش،به پیش اندر آورده است؛شاید کالیگولا فراموش کرده است،آدمی برای آن که جانوری حیلهگر و معماکار و پست و دسیسهچین یعنی«انسان»نباشد،میتواند-و شاید بهتر آن است-که به جای واپسگردی به آن بنیانهای عالی حیوانی،و به جای اعادهی آنجانور ناب وحشی،و تنسپاری در برابر آن،نه تنها از ساحت انسانیاش فروتر نرود،بل که از ردهی برزخی گونهی جانوری انسان،همچنانکه در اندامهی انسانیاش زیست میکند،مبدل گردد؛آیا دوست آموزگار من،که میگوید انسان چیزی است که از آن فرا باید گذشت،چنین مقصودی در سر نداشته است؟-یعنی انسان مدام از خود باید فراتر رود، زیرا وضع متعارف انسانیاش،که چونان شفق بامدادی:روز برنیامدهی شبی سر آمده است، بسیار گولزننده و گمراهکننده است:در حقیقت،هستی انسان همآن ساعت گرگ و میش،و به زبانی اخلاقی،همآن ساعت مزور و ریاکار هستی است؛و به هماین خاطر،اگر انسان از خود فراتر نرود،و«طرح انداختهایی به بلندا و گرانمایگی بسیار»نداشته باشد،لابد مزورانه و ریاکارنه زیست میکند و بدین وسیله،از هر ساحت حیوانی،فروتر میلغزد،با آنکه بر فراز حیوان،از چشماندازهای طبیعی، ایستاده است:انسان به دلیل اینکه دارندهی روانی در راه مانده است،میتواند نیروی انزجار و خواست کینورزیاش از این ساعت گرگ و میش را همچون نیرویی برای تداوم این راه به سوی روشنایی بیشتر،به کار گیرد،همچنان که میتواند مانند کالیگولا،از این امکان استعلا و فرازندگی خویش درگذرد و به این در راهماندگان فرومایه و تنآسایان رذل بشری، حمله برد و خون آنان بریزد:کالیگولا میداند که چه میخواهد:او ماه ناممکن،این نور شفاف و زلال شبانه را میخواهد،اما هنوز نیاموخته است که ناممکن را خواستن،همآن خواست بزرگ انسان والاتبار،و همآن خواست فرازندگی از ساحت ممکنهای محقر انسانی است؛و این خود مستلزم بیزاری و تنفری از سنخ و ردهی کالیگولا است،اما این نیروی تنفر هرچه فزونی یابد،امکان تقرب به «ناممکن»چونان فراگذشتن از هر آنچه ممکن است،فراهم میآید:مشروط به آنکه، این نیروی ستیهندهی کین و تنفر،همچون واکنشی«عاجل و عامل»دربارهی جانهای نااستوار و ناپاک تودهی ریاکار،و ریاکارترین سرورانشان،در کار نیاید:یعنی شوق شرزهاش را از«بازار مکاره»ی اجتماعی که او را دربرگرفته است،حتا به مثابه یک نیروی معاند و طغیانگر و انتقامجوی،به درآورد و آن را در فضای تهی یک برهوت،بیشه دهد: همآنجایی که«خواست ناممکن»چونان «ناکینهتوزترین خواست»-خدایوار و آفرینشگر-خود را نمایان میسازد؛آنجایی که آدمی در هزارتوی گزارههی برنهادهی عقل خویش به یأس اندر نمیافتد و از نردبام ادلهی خود چندان بالا میرود تا قلمرو نامنتهای تخیل آفرینشگر همچون«صحرای فراخ»-و«نه صحرای آب و گل»به پیشاندر گشوده شود و..."