خلاصه ماشینی:
"به نظرم مرا از پلههائی بالا بردند و پائین آوردند و مسیر بسیار طولانی بود (به تصویر صفحه مراجعه شود) تا بالاخره به اینجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسیدیم.
» حیاط باریک جلوی موزه عبرت را عبور میکنند و به آستانه ورودی میرسند،آنجا که روزگاری افسر نگهبان مینشست و دیدن قیافه خشن و رعبآور او،نخستین تصویری بود که در ذهن و خاطر مینشست: «میخواهم همان مسیری را بروم که آن روز طی کردم.
» «هنگامی که نگهبان میخواست زندانی را برای بازجوئی ببرد، از آنجا که بنا بود زندانیان دیگر متوجه نشوند که این زندانی به خصوص در اینجاست و اساس زندان انفرادی،همین بود؛ نگهبان میآمد و مثلا اگر با من که علی حسینی بودم کار داشت، در سلول را باز میکرد و میپرسید:«علی کیست؟»و من جواب میدادم:«منم."