"سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم.
پرسید:"بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام رابه او نشان دادم و گفتم:"آره ایناهاش"او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و درباره نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد.
بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آنکه به شهر منتهی میشد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
وقتی کودکی را میبینیم چرا لبخند میزنیم؟چون انسان را پیش روی خود میبینیم که هیچیک از لایههایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بیهیچ شائبهای به ما لبخند میزند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد."