خلاصه ماشینی:
"زن تمام روز دنبال چیزی میگشت که پشت پنجره به انتظارش نشسته بود.
به مادرش گفت: -طولانیترین انتظار عمرم بود،خبر را که شنیدم ساعت شماطهدار روی تاقچه خوابیده بود.
هزار سال بر زن پشت پنجره گذشته بود که با تمام خانه انتظار میکشید.
به مادرش گفت: -تمام روز هوس خودرن انار را داشتم،تمام روز ساعت شماطهدار خوابیده بود.
توی حیاط قدیمی خانهی پدریاش با پیراهن زرد و موهای بافته از لای پاهایش آسمان را وارونه نگاه میکرد.
از دهان چه کسی خبر را شنید؟کلاغ کلهاش را بلند کرد و چشمهایش را دوخت به آسمان.
به مادرش گفت: -هر وقت ملافههای سفید را روی بند پهن میکردم،دلم میخواست بزنم زیر آواز.
به آسمان رسید و تمام تکه ابرها را جمع کرد و سوار بر آنها پایین آمد و تکه ابرها را روی بند لخت رخت پهن کرد و به گوشهی هرکدام گیرهای زد و دوباره شد زن پشت پنجره."